سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اندیشه هایم
 
قالب وبلاگ

کاش امروز تو را در میهمانی مان می دیدم.

تو و خانواده ات را. تو و آن لبخند زیبا و ملیحت. حتی تو و آن اخم مغرورانه و زیبایت. همه اش برایم با ارزش است.

این روزها حتی یادی از من نکردی. کاش می دانستی که من همه اش به یادت بودم.

روز ملی مان هم رسید. روزی که پدران و مادرانمان مهمترین تصمیم را برای خود گرفتند.

روزی که به گزینه ای رای دادند که در هیچ مکانی و زمانی نمونه نداشت. اعتماد کردند و رای دادند و پذیرفتند.

راستی چه شده این همه به هم بی اعتماد شده ایم. پدران و مادرانمان به هم. مردم و مسئولانمان به هم. خود مردمان مان به هم.

و البته من و تو هم نسبت به هم.

همه نسبت به هم بی اعتماد و شکاک شده ایم.

من آن روزها همه اش شده بودم، مانند کف دست. مانند آینه. یک صاف و ساده و بی آلایش.

این شد که دلت را زدم و از من دچار تهوع شدی.

حالا من هم رفتارم زیرکانه شده. غروری دچار شده ام که مپرس. لجبازی بودم کمیباب و اکنون شده ام نایاب.

باور کن تا تو علامتی ندهی. تا تو اشارتی نکنی. احوالت را نخواهم پرسید.

استثنا هم همان اوضاع وخیم تو خواهد بود و البته باز هم آن زمان که خدا نکند برسد، مرا مغرور خواهی یافت.

این لکه ی غرورم پاک نخواهد شد، مگر زمانی که خدا خواست. مگر زمانی که خواستی و شریک هم شدیم. آن هنگام که من از داشتنت در کنار خود به سکون رسیدم، آن زمان هم البته این محبت تو باید زنگ غرور قلبم را بزداید.

زنگ غروری که ابر رسانایی قلبم را به نارسانایی کشاند.


[ چهارشنبه 94/1/12 ] [ 1:8 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 24
بازدید دیروز: 238
کل بازدیدها: 127331